أه
منِ لعنتی میدونم تو چه گهی داری میخوری
منِ لعنتی میدونم تو چه گهی داری میخوری
دوست داشتن این نیست که همیشه تاییدش کنی و تشویقش کنی... گاهی باید بزنی پشت دستش و نذاری کار اشتباهو انجام بده.. گاهی باید همه چیزو خراب کنی تا اشتباهه نشه...
بعد از تو دیگه کسی رو اونجور که باید دوست نداشتم....
کسی که سرلوحه زندگیش از خودگذشتگی و گذشتن از بدیهیات زندگیش میشه ، باید خیلی قبلترها آرزو کردن رو از سرخودش بندازه...
وقتی هردفه با از دست دادن و نداشتن سوپرایزم میکنید، ازم نخواید براتون آرزوهامو لیست کنم... من خیلی وقته نخواستن رو یاد گرفتم، چون نخواستن از گذشتن راحتتره
زمزه کل زندگیم همین بوده، کسی بهم خواستن چیزیو یاد نداد... یا حتی نذاشت امتحان کنم...
بزرگترین آرزوم اینه که شفق قطبی رو از نزدیک ببینم!
فکر کنم بعدش راحت میتونم بمیرم!
۲۶ رجب ۹۹
کشورم تا الان واسم به جز بدبختی و سوزوندن رویاهام چیزی نداشته....
تا حالا یه درخت واقعیه چند ساله تو خونت داشتی؟؟
من داشتم
یه شاخه بزرگ از یه درخت فوق العاده
به اندازه یه دوست واسم کمک حال بوده
همیشه وقتی دلم خیلی میگرفت یا وقتایی که خیلی خوشحال بودم کنارم بوده
همیشه آخرای زمستون هرروز چکش میکردم که کی جوونه میزنه
هرروز دستو میذاشتم رو برگاش تا ببینم چقدر رشد میشنه
هر پنجه ش دو برابر دست من مشد.. برگای قشنگش که میریخت نوید زمستون دوست داشتنی منو میداد
وای که با روپوش سفید چقدر زیبا میشد..
یا وقتایی که بارون میومد سکسی ترین شاخه دنیا میشد..
جاش تو آشپزخونم بود... همراه تمام لحضات انتظارم...
قرار بود تا یکی دو سال دیگه تا ته آشپزخونم رشد کنه...
این دو روز جرو بدترین روزای زندگیم بودن...
پدر
پچه
شاخه
دیگه وجود ندارن
ما چقد شبیه همیم
به خودم وابسته نشدن به آدما رو یاد داده بودم... اما اون از یه آدم واسم بهتر بود... سنگ صبورم تو این دنیای غریب که دوستی واسم نمونده...
صدای انداختنش درد داشت واسم... منی که قراره کلی قوی باشم... هه!
فهمیدم که بزرگترین خصلتم که تا الان پنهان لوده شجاعتمه
گاهی فکر میکنم ازدواجت به خاطر این حس مسئولیت زوری ای هست که از بچگیت به خوردت دادن...
و احتمالا من هم جزو چیزایی هستم که نمیخوای ولی به خاطر حست مجبوری تحمل کنی...
مثله همه ی الانِ زندگیت...
واقعا بعد از چند دهه زندگی اینقدر ادعا داشتن فقط از یک انسان احمق برمیاد...