اسمشو میذارم تنوع ولی در حقیقت نوعی خودآزاریه...

ایجاد حس دلتنگی خوده مازوخیسمه ولی به اشتیاق رسیدنش میارزه..

هه

امیدوارم بیارزه!

ولی بودن من کتارت بیشتر موجب آزارته نه آرامشت..

اینو خودت نمیفهمی.. من فقط میدونم..

متاسفم..

به خاطر تموم شدنت..

سفید شدن موهات..

حس ضعفت..

همه اینا مقصرش منم..

من که هیچی نیستم..

هیچی..

نمیدونم باید در قبالت چیکار کنم

واقعا نمیدونم

از بی مصرفیت خودم بیزاارممم

بیزار....

خدایا چرا هیچ کاری نیس ک من بهش علاقه داشته باشم ؟؟

منو واسه چی آفریدی ؟؟

چقدر به افرادی که به حرفه و شغلشون عشق می ورزن حسودیم میشه..

رحساس بیهودگی مفرط دارم..

تنها کسی ک تو این خانواده از نظر موقعیتی شبیه من هست رو پیدا کردم! حس میکنم دوستای خوبی میتونیم باشیم! منتها اصلا در مورد اعتماد بهش نظری ندارم!! ب همون شدت ک میتونیم واسه هم خوب باشیم، در صورت نامرد بودن میتونه واسم مضر باشه! خیلی دوست داشتم باهاش باشم ولی چون من هیچوقت شروع کننده یک رابطه نبودم منتظر میمونم تا اون بیاد جلو!!! واکنشاش به تمام اتفاقات اون شب مثه من بود! نمیدونم!!! ببینیم چی میشه!!!

چرا من هرکی رو که بیشتر دوست دارم بیشتر عدابش میدم ؟؟

واقعا چرا

لعنت ب من...

خستم..

دلم یه جایه دنج میخواد که با علی زندگی کنم..

جایی که هیچکسو نشناسیم..

نه به کسی جواب پس بدیم..

نه به کسی توضیح بدیم..

نه حتی با کسی سلام و احوال پرسی کنیم..

هروقت خاستم هر کاری کنم بدون اینکه مجبور باشم از نگاههای پرسشگرانه بی تفاوت رد شم...

 

چقدر زندگی مزخرف شده این چند وقت..

خوبه یه دلخوشی دارم وگرنه معلوم نبود چی میشدم..

منو بلاگفا و تنهایی هام...

وقتی همیشه ارجحیت آخر اطرافیانتی....

از کسایی که بهم دروغ میگن به سرعت متنفر میشم :|