نقشه برداری!

وااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییی

داغون ترین و بدکاره ترین استاد دوران دانشجوییم (استاد نقشه برداری ) اخراج شد.

بالاخره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیشب!!

دیشب چه شبی بود!!

یه ماجرایی پیش اومد که کلی خندیدیم!! تقریبا فقط میخندیدیم!!

خدا این آدمای اسکول رو نگه داره!!!!!! یه ملت رو شاد میکنن!! انصافا خیرشون به همه میرسه!!

 

منتهاش امروز باید به جای تموم اون خنده ها گریه کنم!! خدا کوییز رو به خیر کنه!!!.. به من چه!! وقت نشد درس بخونم!! که تقصیر این دوستان خوش خندم هم هست!!



بعد نوشت!!

ریدم تو امتحانم!!

4u

ادامه نوشته

خنده

لبخند بزن ژه

تنها چيزي كه ديگران ميبينن و بهش اعتماد دارن همينه..

هيجوقت هيچكي نخواهد نفهميد كه در پس خنده هات چه اشكي ريختي...

بهت قول ميدم.

آلبن

ادامه نوشته

,!

 

 


حالم خوب نیست...هویجوری!!

احساس!!

یکی از افتخارات و لذت های زتدگیم اینه که بتونم به اطرافیان و دوستانم آرامش بدم .. با تموم ناآرامیهای خودم اغلب از پس این کار برمیام...

ولی وقتایی که نمیتونم به نحو احسنت این کارو انجام بدم و کسی که بهم پناه آورده رو راضی کنم ناراحت میشم احساس ضعف میکنم!!

یه حس جدید دیگه هم کشف شده اخیرا!! این که بدون هیچ توقعی حس میکنم بقیه به من نیاز دارن!! حتی تولد دوست دوران راهنماییم رو به آوردم و در به در دنبالش کردم تا بهش تبریک بگم!!

ناراحت میشم به خدا اگه بهم نگید دیونه!!

 

 


 


بی ربط نوشت!!:: امروز خبر ازدواج 2تا دوستمو شنیدم!! امشب هم با یکیشون رفتیم خواستگاری فست فوتی!!

احترام

از احترم گذاشتن و بزرگ دونستن هیج آدمی به اندازه مستخدمین خوابگاه و کارگر خونمون اینقدر زیاد لذت نمیبرم.

 

لبخند ورضایتی که ازین احترام رو صورتشون نقش میبنده بی نهایت زیبا خواستنی هست و با هیچ چیزی قابل مقایسه و ارزش گذاری نیست..

ای کاش تمام آدما اینقدر متواضع و قابل احترام باشن( یعنی ارزش عزت و احترامی که واسشون میذاری رو داشته باشن!)

من چقدر به این آدما علاقه دارمو چقدر بهشون حسادت میکنم!!(اینقدر که حاضرم جلوشون غرورم رو زیر پا بذارم!!)

خدایا این چه غروری هست که با بالا رفتن مقام بالا میره و باعث تنزل ذات آدمی میشه؟؟؟

هیسس

ژه؟؟

چت شده؟؟

به آسمون نگاه کن... !!! تنها پیوند و عشق پایدار واسه تو این خلقت محشر خداست... کجا و با کی این چنین آرامشی نسیبت میشه؟؟

 

پارک!!

امروز بعد از ۴ ساعت نشستن سر کلاس تحلیل سازه حسابی مخمون هنگ کرد!! آخرای کلاس که استاد هم ارور داده بود و کلا چرت و پرت میگفتیم!!

با دوستم خواستیم مستقیم بر گردیم خوابگا که گفت با یکی از سرویسا بریم شهر و دور بزنیم.. حوس تاب بازی کرده بود و نزدیکای یه پارک پیاده شدیم .. قبلا کلی تاب و سرسره داشت!! روزایی که صب می اومدیم واسه ورزش یادمه!! یا اون روز که با کرم شب تاب اومده بودیم و تاب سواری کرده بودیم!!

اما به جای اون وسایل خشن یه مجموعه بازی که پلاستیکی بودن واسه بچه ها گذاشته بودن!!

از خیر این پارک گذشتیم و رفتیم به سمت پارکی که تو ورودی شهر هست.. پر از درخت و وسایله.. اولش کمی الاکلنگ بازی کردیم و بعد تاب خوردیم... دوستم دقیقه ها تاب میخوردو من نگاش میکردم...ذاتش رو دوست دارم .. آدمه جالب و فوق العاده مهربونی هست...دوستم رو آدم بزرگی میدونم و همیشه خواهم دونست...

پارک پر از درخت بود و زمینش رنگی... و هوای بینهایت عالی پاییز.. دوستم خیلی از من ضعیف تر و بی بنیه تره!! سویی شرتمو تنش کردم تا از این خنکای هوا مریض نشه!!!

اینقدر پاییز رو دوست دارم که میخوام همیشه تو هواش بیرون باشم و با برگهاش بازی کنم... هیچوقت از قدم زدن تو این هوا سیر نمیشم...

هیچوقت از رنگ گرم برگهاش دل نمیکندم...

از این پیاده روی طولانی لذت بردم اما ارضاء نشدم!! جای یه فریاد بلند خالی بود.. جای یه آواز بلند خالی بود.. جای بی مقصد دویدنم... جای خودم... جای تو...

میدونم دارم چرت و پرت و بی محتوا مینویسم..

اما دلم خواسته که بنویسم.. خیلی وقت بوده که دلم این چنین درخواستی نداشته...

کلی حرف زدم بدون یه توصیف زیبا و بدون حتی یه جمله ی ادبی.. !! شرمنده...جدیدا اینطوری شدم...کاش این اتفاقا باعث بشن که من همون نویسنده ی قبلی بشم...

کاش...

خاطرات

ديشب چه شبه بدي بود.. دم دماي غروب به يه نفر اس ام اس دادم كه انتظار جواب دادن ازش نداشتم اما خيلي منتظر جوابش موندم... ميخواستم بعد از كاتي كه داديم دعوتش كنم تا ببينمش ...!! يكمي كه گذشت شمارشو حذف كردم تا اين كارو دوباره انجام ندم و دليل سلاممو ندونه... منتظر شماره ناشناسي بودم كه مطئنا اون بود. .!! بعد از چند ساعت يه شماره ناشناس رو گوشيم پديدار شد!! دقيقا كسي بود كه انتظارشو نداشتم!! اما اوني كه اولين كابوسم و با وجودش تجربه كردم.. سخت ترين و تلخ ترين هاي كابوس هام بود ... ديشب لرزش و اضطارب كابوسم رو دوباره تجربه كردم... خيلي بد بود.. مني كه تو بچگيم شجاع ترين ها بودم حالا ترس رو تجربه ميكنم... اي كاش بچه ميموندم... فقط همين حس ترس رو تو احساساتم كم داشتم كه اونم اضافه شد...

نوشته ي قديميم..

واسه خودم:

 

وای که این پاییز چقدر زیبا و خواستنی است.

هفته ها بود که به باغچه ی خانه ی مان سر نزده بودم،و ماه ها بود که به نیایش نپرداخته بودم

من دور گشته بودم از محل مناجاتهایم ، من گرم گشته بودم به هوس های پوج جوانی ام

من چشم بسته بودم از نفس های طبیعت، من محو گشته بودم به هیا هوی جمعیت.

باغ کوچک ما دور از غبار شهر نیست . نزدیک به خیابانی است پر از آمد وشد پر از شلوغی ، پر از پری !

 من نمیدانم که چرا اینجا را آرام میپندارم.

نمی دانم چرا اینجا تنها صدای گنجشک ها و بلبل کوچکی که مرا محو خود کرده را میشنوم

روی تاب تنهایی ام منشینم و به رنگهای گرم درختان بوته ها که روح سردم را در بر گرفته اند مینگرم.

سوز سرد پاییز موهای تنم را سیخ میکند.

سوز سرد پاییز است یا ندای جانسوز اللهی که مرا وادار به سجده میکند.

چقدر این خاک را دوست دارم

چقدر فاصله ی مان  کم است.

من و خاک که با هم ، هم آغوش میشویم، در هم می آمیزیم ودر نهایت یکی میشویم.

دلم خدا را میخواهد

دلم خدا را می جوید

تمام جسته هایم را یافته ام جز او

او که منتها وجود من را به تسخیر خود در آورده

افسوس که به درستی رسم رندانگی را به من نیاموخته.

خیر

ایراد از او نیست

ازمن است

من که شاگردی چموشم.

 

معده!

یه چند روزی میشه که معدم حسابی  اذیتم میکنه... آخر یه روز میکندمش و میندازمش دور!! مثه قلبم که یه سالی هست انداختمش دور....!! اینا اعضای به درد نخور و دردسر ساز بدن انسانن!!!

BMW

امشب جزو شبای به یاد موندنی واسم بود!

چقد دوست ماشین دار نعمته!!!

یکی از رفقا یک عدد BMW جور کرد و کلی باهاش دور زدیمو جوات بازی درآوردیم و کلی خوش گذشت!!!

خیلی

 حال

 داد

با چندتا بچه باحال هم آشنا شدیم..!!